بسمه تعالی
این خاطره از شب اول عقدمون هستش که برای خودم خیلی عزیز هست.
مراسم شب عقدمون منزل پدرم بود وخونه پدرم نزدیک در بزرگ گلزار شهدا است بعد از مراسم عقد خونمون خیلی شلوغ بود و ما هم
خیلی خسته .
مادر وپدرم گفتند که اینجا خیلی شلوغه برید منزل برادرم ما هم قبول کردیم .منزل برادرم درست روبه روی کوچه مادرم بود .
من با همان لباس عقد وجوراب سفید چادر سرم کردم که بریم منزل برادرم ولی وقتی از در رفتیم بیرون حاجی گفت که بریم گلزار شهداء
من قبول نکردم ولی از حاجی اصرار که حتما بریم .بالاخره قبول کردم وبه سمت گلزا ر شهداء راهی شدیم .رسیدیم دم در گلزار که حاجی
یکدفعه ماروول کرد ورفت به طرف مزار شهداء ما هم دنبالش راه افتادیم .سر مزاربعضی از شهداء می ایستاد وبه عکس ومزارشون خیره
میشد و این برای من خیلی عجیب بود حالا ما خسته شدیم ولی اون انگار نه انگار روم هم نمیشد بهش بگم که خسته شدم .
بالاخره بعد از یه دور کامل توی گلزار رضایت داد که بریم. وقتی رسیدیم منزل برادرم فهمیدیم که افتاده بودند دنبال ما که کجا گم شدیم و
فکر میکردن که ما تصادف کردیم و کلی از طرف پدر گرام توبیخ شدیم .
این هم از خاطره امشب .